برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

خداحافظ...

  

شبیه برگ پائیزی٬پس از تو قسمت بادم 

                                     خداحافظ٬ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم 

 خداحافظ؛واین یعنی در اندوه تو میمیرم 

                                           دراین تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم! 

 و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد 

                                      و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد ... 

  چگونه بگذرم از عشق؟از دلبستگی هایم؟ 

                                        چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟ 

 خداحافظ٬تو ای همپای شب های غزل خوانی 

                                    خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی 

 خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم 

                                                خداحافظ٬بدون من یقین دارم که میمانی... 

دلم بسوز که دیگه نمیاد...

 

دلم هوای گریه دارد

و دستانم بی رمق تر از همیشه برای نوشتن التماس قلم را دارند

چشمانم به تاری این دنیا عادت کرده ..

چاره ای نیست باید صبر کرد

هر چند این لحظه ها نایی برای حرکت ندارند اما

 باز هم من دیوانه،به دنبال توام

این وجود غایب توست که مرا بی قرار دیدنت کرده است

و مطمئن باش که روزی نخواهد رسید که من دست از این جست و جو بردارم

ایستگاه دلتنگی،

آری همیشه اینجاست که تو را حس می کنم...

هر وقت که میگویم می خواهم ببینمت طوری سرم را گرم می کنی

اما دیگر دستت برایم رو شده

اینبار تا نیایی که ببینمت دست از گریه نمی کشم آنقدر زجه می زنم تا دلت به حالم بسوزد

آن وقت برای آرامش خودت هم که شده می آیی به دیدنم.............

اهسته بیا...

آهسته بیا ،

باز هم که فراموش کرده ای کجا آمده ای

اینجا قلب من است

آهسته ،

این قلب، شکسته...

نگاهی کن ببین درهای قلبم بسته

شاید باز هم بی وفایی مثل تو پشت دیوار قلبم نشسته !

آمده ای که بگویی پشیمانی؟

اما هنوز چند روزی بیش نیست که از آن روز گذشته

آتش دلم همچنان در حال سوختن است ،

بگذار خاکستر شود ، بعد بیا و دوباره دلم را بسوزان

بگذار گونه های پر از اشکم خشک شود ،

بعد بیا و دوباره اشکم را در بیار

آهسته ، قلبم بدجور شکسته

دوباره آمده ای که چه بگویی به این دل خسته

آمده ای دوباره بشکنی قلبم را ،

یا باز هم به بازی بگیری این دل تنهایم را ...

بی خیال ، با تنهایی بیشتر رفیقم تا با تو

ای نارفیق هیچ خاطره ی خوشی ندارم از تو

بگذار در حال خودم باشم ،

نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را

نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را

بگذار در حال خودم باشم ،

به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم ،

پس بگذار با تنهایی تنها باشم

در خلوت خویش با غمها باشم ،

نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم

آهسته ، غم سنگینی در دلم نشسته ...

چیکار کنم تا برگردی؟؟؟

 

 انگار چروک های پیشانی ام 

 ترک های اسفالت خیابان را برایت تداعی میکنند! 

 راحت روی اعصابم پیاده روی کن 

 راحت راحت!!!

واسه کی زنده ام؟

 

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

جرا تنهام گذاشت؟ مگه چیکارش کرده بودم؟؟؟ 

چرا همیشه سهم من از عشق حسرته؟  

دل خیلیا رو شکوندم!!!دل خودمم بدجور شکست... 

به هرکی دل بستم به یه طریقی ازم جدا شد... 

دارم میمیرم!!! 

حتی تویی که خدایی به انگار به دادم نمیرسی! 

چقدر عادت کردن به تنهایی سخته 

چقدر سخته وقتی هیچکسو نداشته باشی... 

چه قدر بیرحمانه میسوزم... 

دیگه با خودم عهد بستم دل بشکونم!!! 

با خودم عهد بستم هرگز به کسی دل نبندم...