برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

آهسته صدایت میکنم...

 

تمام شب کنار برج ها منتظر میمانم. 

صندلی های شکسته از آن من نیستند! 

اگر آهسته صدایت میزنم؛ 

نمیخواهم ستاره ها بریزند... 

آخر سقفی ندارم که زیر آن با تو گریه کنم...

زندگی چیست؟

 

زندگی چیست؟ 

اگر خنده است چرا گریه می کنیم؟ 

اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟! 

اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم؟! 

اگر زندگی است چرا میمیریم؟ 

اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم؟! 

اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟...

عادت میدهند و میروند...

 

فلانی... میدانی؟! 

میگویند رسم زندگی چنین است: 

می آیند 

می مانند 

عادت میدهند 

و میروند 

و تو درخود میمانی... 

راستی نگفتی؟! رسم تو نیز چنین است؟ 

مثل همه فلانی ها؟...

باورکن که باورت کردم...

 

باورنمیکنی این روزها چقدر دلم گرفته  

باور نمیکنی که خنده هایم چه بغض هایی رادر خود پنهان دارد 

آری...من با دقایقم...بازندگیم لجبازی کرده ام!! 

نازنینم! 

غروب بارسنگین دلتنگی مرا هرشب به دوش میکشد! 

سنگینی پلک هایم و نگاهی که دیدن راازیاد برده... 

کورکورانه زیستن راخوب آموختم 

توان نوشتن ندارم... 

واژه هایم گردو غبار گرفته! 

باور کن که باورت کردم...

کاش می فهمیدی...

 

کاش میفهمیدی

که شبی قلب مراباران برد

کاش میفهمیدی

که تو باران بودی

کاش میدانستی

که سکوتت تلخ است

آه این دیوار است...

وتو یک قاب به این دیواری

آنشب آرام تورا میدیدم

که مرا می بردی

به کجا؟!

کاش نمیدانستم

روح وقلب ونفسم مال تو بود

تومرا میبردی به سکوت ساحل

وتو ساحل بودی

آنشب از عشق برایت گفتم

ازهمان پل که میان من وتوست

وتو عابربودی

که گذشتی ازمن و گذشتم ازپل

هیچ دریادت هست؟

آنشب ازدرد برایت گفتم؟

از همان دردشکستن درهیچ

که شکستی درمن و شکستم درخویش

هیچ دریادت هست؟

آنشب از درد برایت گفتم؟

من تورا بوسیدم

تومرا سوزاندی

وتو آتش بودی

و تو آتش هستی...