برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

فراموش کردنت را هیچوقت یاد نخواهم گرفت...

 

امشب همه چیز روبه راه است 

همه چیز آرام... 

باورت میشود... 

دیگریاد گرفته ام شب ها بخوابم 

با یک آرام بخش 

تو نگرانم نشو! 

همه چیز را یاد گرفته ام 

راه رفتن در این دنیارا هم بدون تو یاد گرفته ام 

یادگرفته ام که چگونه بی صدا بگریم! 

یادگرفته ام که هق هق گریه هایم رابا بالشم...بی صدا کنم!! 

تو نگرانم نشو! 

همه چیزرا یاد گرفته ام! 

یادگرفته ام که بی تو بخندم... 

یاد گرفته ام بی تو بخندم... 

وبدون شانه هایت... 

یاد گرفته ام...که دیگر عاشق نشوم! 

یادگرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم! 

و مهم ترازهمه یادگرفتم که بایادت زنده باشم و زندگی کنم! 

اما هنوز یک چیزاست ... 

یک چیز است که هنوزیاد نگرفته ام!!! 

که چگونه...برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم؟؟؟ 

و نمیخواهم که هیچوقت یاد بگیرم!!! 

تو نگرانم نشو! 

فراموش کردنت را هیچوقت یاد نخواهم کرد...

برای همیشه تنهائی...

 

پرسید که چرادیر کرده است؟                      نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است؟ 

خندیدم و گفتم:او فقط اسیر من است         تنها دقایقی چند تاخیر کرده است.. 

گفتم:امروزهوا سرد بوده است                   شاید موعد قرار تغییرکرده است

خندید به سادگیم آئینه و گفت:                  احساس پاک تورا زنجیر کرده است!

گفتم:ازعشق من چنین سخن مگوی         گفت:خوابی سالها دیرکرده است... 

درآئینه به خود نگاه میکنم!!آه...                 عشق او عجیب مراپیرکرده است!!! 

راست گفت آئینه که منتظر نباش!!!            اوبرای همیشه دیر کرده است...

وای این شب چقدر نمناک است...

 

شب سردیست و من افسرده 

راه دوریست و پایی خسته 

تیرگی هست و چراغی مرده 

 

میکنم تنها از جاده عبور 

دور ماندند زمن آدم ها 

سایه  ای ازسر دیوار گذشت 

غمی افزود مرا بر غم ها 

 

فکرتاریکی و این ویرانی 

بی خبر آمد تا بادل من 

قصه هاساز کند پنهانی 

 

نیست رنگی که بگوید بامن 

اندکی صبر!سحر نزدیک است... 

هردم این بانگ برآرم ازدل 

وای این شب چقدرتاریک است... 

 

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟! 

قطره ای کو که به دریا ریزم؟!  

صخره ای کو که بدان آویزم؟! 

مثل این است که شب نمناک است... 

 

دیگران را هم غم هست به دل 

 غم من لیک غمی غمناک است... 

 

هردم این بانگ برآرم ازدل 

وای این شب چقدرتاریک است 

اندکی صبر سحر نزدیک است... 

اندکی صبر سحر نزدیک است...

شب های تنهائی...

                         شب را دوست دارم! 

چون دیگر رهگذری از کوچه پس کوچه های شهرم نمی گذرد  

تا سرگردانی من را ببیند! 

چون انتها را نمی بینم تابرای رسیدن به آن اشتیاق داشته باشم 

شب را دوست دارم! 

چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را  

در گوشه چشمان بی فروغم نمی بیند... 

شب را دوست دارم! 

چرا که اولین بار تو را در شب یافتم. 

از شب میترسم!!! 

تو را در شب از دست دادم... 

از شب متنفرم!!! 

به اندازه تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم! 

چرا شب ها به دیدارم نمیاید؟؟؟

عاقبت باید گفت...

  

عاقبت باید گفت 

با لبی شاد و 

دلی غرق به خون 

که خداحافظ تو... 

گرچه تلخ است ولی 

باید این جام محبت بشکست... 

گرچه تلخ است ولی 

باید این رشته الفت بگسست... 

دانم از داغ دلم بی خبری 

و ندانی که کدام جام شکست... 

و کدام رشته گسست... 

گرچه تلخ است پس از رفتن تو 

خو نمودن به غم و تنهائی... 

عاقبت باید رفت 

عاقبت باید گفت 

با لبی شادو دلی 

غرق به خون 

که خداحافظ تو...