برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

کاش می فهمیدی...

 

کاش میفهمیدی

که شبی قلب مراباران برد

کاش میفهمیدی

که تو باران بودی

کاش میدانستی

که سکوتت تلخ است

آه این دیوار است...

وتو یک قاب به این دیواری

آنشب آرام تورا میدیدم

که مرا می بردی

به کجا؟!

کاش نمیدانستم

روح وقلب ونفسم مال تو بود

تومرا میبردی به سکوت ساحل

وتو ساحل بودی

آنشب از عشق برایت گفتم

ازهمان پل که میان من وتوست

وتو عابربودی

که گذشتی ازمن و گذشتم ازپل

هیچ دریادت هست؟

آنشب ازدرد برایت گفتم؟

از همان دردشکستن درهیچ

که شکستی درمن و شکستم درخویش

هیچ دریادت هست؟

آنشب از درد برایت گفتم؟

من تورا بوسیدم

تومرا سوزاندی

وتو آتش بودی

و تو آتش هستی...

فراموش کردنت را هیچوقت یاد نخواهم گرفت...

 

امشب همه چیز روبه راه است 

همه چیز آرام... 

باورت میشود... 

دیگریاد گرفته ام شب ها بخوابم 

با یک آرام بخش 

تو نگرانم نشو! 

همه چیز را یاد گرفته ام 

راه رفتن در این دنیارا هم بدون تو یاد گرفته ام 

یادگرفته ام که چگونه بی صدا بگریم! 

یادگرفته ام که هق هق گریه هایم رابا بالشم...بی صدا کنم!! 

تو نگرانم نشو! 

همه چیزرا یاد گرفته ام! 

یادگرفته ام که بی تو بخندم... 

یاد گرفته ام بی تو بخندم... 

وبدون شانه هایت... 

یاد گرفته ام...که دیگر عاشق نشوم! 

یادگرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم! 

و مهم ترازهمه یادگرفتم که بایادت زنده باشم و زندگی کنم! 

اما هنوز یک چیزاست ... 

یک چیز است که هنوزیاد نگرفته ام!!! 

که چگونه...برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم؟؟؟ 

و نمیخواهم که هیچوقت یاد بگیرم!!! 

تو نگرانم نشو! 

فراموش کردنت را هیچوقت یاد نخواهم کرد...

برای همیشه تنهائی...

 

پرسید که چرادیر کرده است؟                      نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است؟ 

خندیدم و گفتم:او فقط اسیر من است         تنها دقایقی چند تاخیر کرده است.. 

گفتم:امروزهوا سرد بوده است                   شاید موعد قرار تغییرکرده است

خندید به سادگیم آئینه و گفت:                  احساس پاک تورا زنجیر کرده است!

گفتم:ازعشق من چنین سخن مگوی         گفت:خوابی سالها دیرکرده است... 

درآئینه به خود نگاه میکنم!!آه...                 عشق او عجیب مراپیرکرده است!!! 

راست گفت آئینه که منتظر نباش!!!            اوبرای همیشه دیر کرده است...

وای این شب چقدر نمناک است...

 

شب سردیست و من افسرده 

راه دوریست و پایی خسته 

تیرگی هست و چراغی مرده 

 

میکنم تنها از جاده عبور 

دور ماندند زمن آدم ها 

سایه  ای ازسر دیوار گذشت 

غمی افزود مرا بر غم ها 

 

فکرتاریکی و این ویرانی 

بی خبر آمد تا بادل من 

قصه هاساز کند پنهانی 

 

نیست رنگی که بگوید بامن 

اندکی صبر!سحر نزدیک است... 

هردم این بانگ برآرم ازدل 

وای این شب چقدرتاریک است... 

 

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟! 

قطره ای کو که به دریا ریزم؟!  

صخره ای کو که بدان آویزم؟! 

مثل این است که شب نمناک است... 

 

دیگران را هم غم هست به دل 

 غم من لیک غمی غمناک است... 

 

هردم این بانگ برآرم ازدل 

وای این شب چقدرتاریک است 

اندکی صبر سحر نزدیک است... 

اندکی صبر سحر نزدیک است...

شب های تنهائی...

                         شب را دوست دارم! 

چون دیگر رهگذری از کوچه پس کوچه های شهرم نمی گذرد  

تا سرگردانی من را ببیند! 

چون انتها را نمی بینم تابرای رسیدن به آن اشتیاق داشته باشم 

شب را دوست دارم! 

چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را  

در گوشه چشمان بی فروغم نمی بیند... 

شب را دوست دارم! 

چرا که اولین بار تو را در شب یافتم. 

از شب میترسم!!! 

تو را در شب از دست دادم... 

از شب متنفرم!!! 

به اندازه تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم! 

چرا شب ها به دیدارم نمیاید؟؟؟