شب میلاد بود...
من میرفتم و با خود زمزمه میکردم!
خدایا! کمک کن که از دل محو کنم تمام خاطرات با او بودن را!
اما خدا نمیخواست!!!!
همون لحظه دیدمش!!
قدم میزدو منو نمیدید!!!
چقدر اون لحظه برام سخت بود...
اه...دلم گرفته مثل مزرعه ای که تمام محصولاتشو ملخها خوردن ....حتی دیگه از داس هایه تیز و برندهم خبری نیست.......خیلی بی .معرفتی همین...
سلام وبلاگ خوبی داری خوشحال می شم همو لینک کنیم من هرروز با مطالب فوق العاده به روزم منتظرت هستم هااروز خوبی داشته باشیبه اسم پیش به سوی عشق و حاال
اه...دلم گرفته مثل مزرعه ای که تمام محصولاتشو ملخها خوردن ....حتی دیگه از داس هایه تیز و برندهم خبری نیست.......خیلی بی .معرفتی همین...
سلام وبلاگ خوبی داری
خوشحال می شم همو لینک کنیم من هرروز با مطالب فوق العاده به روزم منتظرت هستم هاا
روز خوبی داشته باشی
به اسم پیش به سوی عشق و حاال