برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

برای همیشه با من باش...

دلم برات تنگ شده بی وفا...

سکوت تنها دوستی است که هرگز خبانت نمیکند...

 

زیباست به خاطر تو زیستن و برای تو ماندن... 

به پای تو مردن... 

و به عشق تو سوختن... 

وچه تلخ و غم انگیز است!! 

دوراز تو بودن... 

برای تو گریستن... 

و به عشق ودنیای تو نرسیدن 

ای کاش میدانستی بدون تو   

مرگ گواراترین زندگیست... 

بدون تو و دستان مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست... 

ای کاش میدانشتی مرز خواستن کجاست...

چقدر سخت است بعد از سالها انتظار نیمه گمشده ات را کامل بیابی...

 

 

دیروزها... 

دیروزها کسی را دوست میداشتم... 

اما... 

امروزها...تنهائی...تنهائی... 

تنها...تنهائی را دوست دارم...

دیگری را دوست میداشت...

 

دروغ میگفت!!! 

دیگری را دوست میداشت... 

بارها به او گفتم: دوستت دارم! 

تو هم مرا دوست میداری؟؟؟ 

گفت:آری... 

تا دیدی خاموش بودم رفتی.... 

آخر از چشم شکیبم افتاد 

گفتم: راست بگو!تورا خواهم بخشید 

آیا دل به دیگری بسته ای؟؟؟ 

بگفت : نه!!! 

فریاد زدم راستش را بگو!هرچه باشد خواهم بخشید 

و از نگاهت هرچند سنگین باشد خواهم گذشت 

.... 

عاقبت با آرزویی فراوان آمد و گفت: مرا ببخش  

دیگری را دوست دارم!!! 

گفتم حالا که تو به من سالها دروغ گفتی 

این بار من هم به تو دروغ گفتم!!! 

هرگز تو را نخواهم بخشید...  

تو دل زخم خورده مرا دوباره شکستی... 

هرگز تورا نخواهم بخشید...

کاش میدانستی...

 

کاش میدانستی!! 

چشم هایم ز شکوفایی عشق تو فقط میخواند! 

کاش میدانستی!! 

عشق من معجزه نیست !عشق من رنگ حقیقت دارد! 

اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط میبارد!! 

کاش میدانستی!! 

دختری هست که احساس تو را میفهمد! 

دختری ازتب عشق تو دلش میگیرد! 

دختری از غمت امشب به خدا میمیرد.. 

کاش میدانستی!! 

تو فقط مال منی 

تو فقط مال همین قلب پراحساس منی 

شب من با تو سحر خواهد شد 

تو نمیدانی من 

چقدر عشق تورا میخواهم!!! 

تو صدا کن من را 

تو صدا کن مرا که پراز رویش یک یاس شوم! 

تو بخوان تا همه احساس شوم 

کاش میدانستی... 

شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتادست 

به سرم داد بزن تا بدانم که حقیقت داری 

تابدانم به جز عشق تو این قلب ندارد کاری!!! 

بازهم این همه عشق 

این همه عشق برای دل تو نا چیز است 

آسمان را به زمین وصل کنم؟! 

یا که زمین راهمه لبریز ز سرسبزی یک فصل کنم؟! 

من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم 

به خدا تو نباشی... 

بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم... 

کاش میدانستی...کاش...

چگونه از تو بگذرم؟؟؟

 

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروک و ویران را 

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم؟؟؟ 

ومن شمع میسوزم و دیگر هیچ از من نمیماند!!! 

ومن گریان و گریانم و من تنهای تنهایم... 

درون کلبه خاموش خویش اما 

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!! 

ومن دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم 

درون سینه پر جوش خویش اما 

کسی حال من تنها نمی پرسد !!! 

و من چون تک درخت زرد پائیزم 

که هردم با نسیمی میشود برگی جدا از او 

و دیگر هیچ چیز از من نمیماند...